۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فرگرد *ستیز*

دلا دیدی که آن فرزانه فرزند

چه دید اندر خم این طاق رنگین

به جای لوح سیمین درکنارش

فلک بر سرنهادش لوح سنگین* حافظ*

● بعُد سوم آرمان نامه اُرد بزرگ●

● فرگرد ستیز ●

¤¤¤

درتمامی فرگردها از احساسات ششگانه آدمی بسیار سخن گفته ایم و تلاش براین بود که انسان را آنگونه که هست با تمامی اندیشه ها واحساسات ذهنی ودرونی وروحی باز شناسیم واحساسات وافکار آدمی را با دیدگاهی درست به بررسی بنشینیم ودرعین حال به این مطلب توجه داشته باشیم که انسان درکدامین نماد بشری خود میتواند انسانی موفق باشد وچگونه وبا چه عملکردی انسانی موفق خواهد بودو همواره نیز باین نتیجه رسیدیم که انسانی که به پرورش ودانش ذهنی وفکری خود پرداخته باشد والگوی مناسب ومثبتی را در زندگی پیشاروی خود قرارداده وتلاش نماید که برای رسیدن به اهداف خود با دیدی باز وروشنفکرانه پیش برود انگاه فردی روشندل وروشنفکر وانسانی موفق وشاد وانسانی در آرامش روحی وفکری وقلبی خواهد بود انسانی که حداقل ازخود خویش راضی ست ومیداند که آنچه را از دستاو برآمده در زندگی برای خود واطرافیان خویش انجام داده است وثمره آن نیز میدانگاه وسیعی از اعمال ونتایج کاری اورا در برگرفته است وحتی تعدادی از این انسانها درگستره .و دامنه ای بزرگتر و حتی در دنیا وجهان نیز شناخته شده انددر » فرگرد ستیز» اگر به یکایک سخنان دقت * ارد بزرگ دقت وتوجه داشته باشیم بخوبی پی میبریم که ستیزه جویان انسانهای عاقل ودانائی نمیتوانند باشد یک روشنفکر به هر زمینه ورشته ای که گرایش داشته باشد همچنان یک روشنفکر است بادیده ای باز وعقلی سلیم که قدرت تشخیص خوب وبد را نیز دارد .

¤ سروده ا ی از:«احمدرضا احمدی » ¤

درختانی را از خواب بیرون می آورم

درختانی را در آگاهی کامل از روز

در چشمان تو گم می کنم

تو که

با همه ی فقر و سفره بی نان

در کنارم نشسته ای

لبخند برلب داری

در چهار جهت اصلی

چهار گل رازقی کاشته ای

عطر رازقی ما را درخشان

مملو از قضاوتی زودگذر به شب می سپارد

همه چیز را دیده ایم

تجربه های سنگین ما

ما را پاداش می دهد

که آرام گریه کنیم

مردم گریز

نشانی خانه خویش را گم کرده ایم

لطف بنفشه را می دانیم

اما دیگر بنفشه را هم نگاه نمی کنیم

ما نمی دانیم

شاید در کنار بنفشه

دشنه ای را به خاک سپرده باشند

باید گریست

باید خاموش و تار

به پایان هفته خیره شد

شاید باران

ما

من و تو

چتر را در یک روز بارانی

در یک مغازه که به تماشای

گلهای مصنوعی

رفته بودیم ... گم کردیم

¤ سروده ی :«احمدرضا احمدی » ¤

برای یک عالم یک یزرگ ویک روشنفکر نه ستیزه جوئی راه حل محسوب میشود نه برستیزه گران , اهمیتی قائل است , چیزی که مسلم ایت منطق وفلسفه ی بزرگان واندیشمندان وروشنفکران جوابگوی نیازهای ایشان در هر زمینه ای هست که نیاز به ستیزجوئی نداشته باشند برای آنان چیزی یا هست یا نیست اگر هستچاره راهی هم برای ان وجود داره واین چاره راه هرچه باشد در معقوله وبا معقوله ستیز حل شدنی نیست که ستیز را انکی میکند که منطق درستی برای ارائه هدارد وکسی به خشم وخشونت دست میزند که قادر نیست جوابی منطقی را به دیگران بدهد وبا داد وفریاد وغوغا تلاش درساکت کردن دیگران میکند همیشه گفته اند واین نیز از سخنان بزرگان است که میگوید:« اگر میخواهی سخن ترا بشنوند آرام وشمرده سخن بگو ,اما اگر میخواهی صدایت را بشنوند و"احتمالا به امید اینکه "بترسند": فریادبزن» وهمین نشان میدهد یگ انسان دانا وعاقل وروشنفکر با بلند کردن صدای خود با تهدید وبا خشونت به میدان عمل نمیاید وشاید تنها اندوهگین از انسانهای دنیائی گردد که پاسخ سوال را با خشم وستیره جوئی میدهد وشاید ازاین رو سکوت کند وقتی میبیند درک نمیشود ودر بیابانی خاموشی افکاری راه میرود که هرچه فانوس را نیز روشن کند او فوت میکند چرا که نمیخواهد ببیند یا قدرت دیدن را ندارد حتی با بزرگترین پروژکتور دنیا.چراکه این مغز واندیشه است که میبایست درک کند وچون میکند سخن بیهوده است وتلاش با او بی فایده.حتی زمانی که دیگران , حَرّبه ستیز وجنگ ودشمنی را برای معلوب کردن او بکار میکیرند از حربه ی سیاست فکری خود بهره میجوید واز دری وارد میشود که اگر درجنگ هم بود بی آنکه بسیار کشته ای از خود واندیشه وانسانهای ارتش خود بدهد به پیروزی برسد بدین معنا که هگز ستیزه چوئی جوابگوی مشکلی نیست واگر دردنیا نیز جنکها ورویدادهائی از نوع ستیز ادکیان دیده میشود نه از سر این است که راه دومی نبود که بی شک برای ان است که دشمن را با ضربه های مهلک به جانوخانمان او از پا بیاندازند چراکه قادر نیستند به حکم سیاست ومنطق وفلسفه ای درست جلو امده ومشکل را حل نمایند وارچند که سیاستمداران بزرگ دنیا در پشت جنگهای دنیا ایستاده اند وچه جنگ داهلی باشد چه با کشوری دیگر همواره فقط برای این بوده وهست که قادر به سخن گفتن وبه نتیجه رسیدن باهم نبوده اند ویکی دراین میان منطق درست را قبول نمیکند ومسلم است که هیچ انسانی خواهان جنگ وستیز نیست وهرکسی آرامش وامنیت خود را در زندگی خواهان است چه در محدوده ی خانه وخانواده باشد چه در کشور چه درجهان درنتیجه آنکه ستیزه چوست بی منطقی خود را نشان میدهد کمبود قدرت عملی خود را ثابت میکند نیاز به ثابت کردن خود را به این شکل بروز میدهد وشما چنین چیزی را دریک انسان عاقل ودانشمند وبزرگ نمیبینید مگر نقطه ضعفی داشته باشد که به یارائی ازآن کسی وکشانی قادرباشند اورا به ستیز انداخته وخشم اورا برانگیزند که باز بزرگ وعاقلی اگر باشد زودتر از یک فرد عادی زشتی موقعیت را میبیند واز ادامه ی آن سرباز میزند نه از آنجا که خود را مغلوب میبیند که از آنجهت که مغلوب شدن را در ادامه ستیز درکوچک کردن شخصیت ومقام خویش میبیند وبا سکوت خود درپی چاره راه بهتری میگردد که لازم به صدمه زدن روحی وجسمی بدیگران نباشد این کاملا واضح است که یک روشنفکر برای جهان وددنیا وطبیعت وانسا ن ارزشی والاتر از یک انسان عامی قایل است ودیدگاههای او گسترده تر ازاین است که پای صحبت انسانهای کوچکی خود را ببازد واز در ستیز درآید وگر چنین کند نیز بگونه ای سیاستندارانه خواهتد کرد تا حتی المکان کمتر آسیبی به شخص یا اشخاص مخالف خود وارد کند بسیار دیده ایم که بزرگان در بحث وجدلی گاه سکوت میکند وبیشتر به شنونده گوش میدهند واعمال ورفتار اورا نگاه نیکنند که این شاید حمل برشکست شود بخصوصاگر هدف بحث وگفتگو باشد اما عاقل میداند درکجای سخن بود که او ساکت شد ودیگر به ادامه ی بحث علاقه ای نشان نداد ومعمولا آنجاست که انسان میفهمئد که این شخص هرچه بگوئی درسرجای اول خود ایستاده است وبااینکه درموقع سخن تو بنظر می اید که بتو گوش میدهد اما چنین نیست بلکه او,همچنان در ذهن خود بدنبال ستیزی دیگر وجوابی دیگراست وچون لب دمیگشاید متوجه میشود که او همانطور که فکر میکردید اصلا به شما وسخنان شما ودلایل شما ومنطق شما گوش نمیداده است تادرک کند شما چه میگوید وهمچنان برسر همان دادوفریاد اولیه ی خود ایستاده است که شاید ساعتها از آن گذشته وهزاران جوابی هم دریافت کرده است که شنیدن تنها مشکل او بودچون معمولا ستیزه جو گوش نمیدهد تنها پاسخ میدهد ودرکل هدف او به صلح رسیدن نیست که همان ستیز است وبس ودرنهایت نیز قانع نمیشود چرا که از گام اول برای صلح نیامده بود که حرف شما را گوش کند وبه نتیجه ای موافق برسد

¤ «عـشق یین » سروده ی فرزانه شیدا¤

آبی تر از سـپهر؛غـمگین تر ا زغـروب

ای یـا رهـمنشین, ای هـمزبان خـوب

ای هـم سـوال مـن ای مـانده درسـکوت

با مـن بگو ز عشق از بودن و ثــبوت

لفـظ غـریبه یـست بـدورد لـحظه ها

تـا آخـرین کـلام تـنها بـگو : وفـا

با من غــریبه است لفـظ ء جـدا شـدن

با قــلب عــاشـقی شـب همــصدا شـدن

هــمواره با تـوام هـمچون خـود خــدا

همـچون دلـت کـه بـاز در ســینه مـی طـپد

در واژه و غــزل او شـاعـری کــند

مـانـند روحِ تـو , درکـو چـه های شـب

هــمواره با توا سـت قـلبی مـیان تــب

تبدار و سـینه سـوز شـیدا و بــیقرار

در کـو چه های شــب هــمراه انــتظار

آری به هـر قــدم ؛ با شـب ؛ شـب ونــیاز

هـمـپای قـلب تـو دارم ره نـماز

چــون آیـه هـای عــشق « شــیداترین » شـدم

در کـو چـه های شـب «عـــشق یقـین »شــدم

در کـو چـه های شـب «عـــشق یقـین » شــدم .

¤ از : فرزانه شیدا/ شنبه 17 آدزماه 1386¤

اینجاست که فرق عاقل واندیشمند با فردی که درسخن بسیار سخنگوست در شنیدن ناشنوا ودرعقل بسیار از لحاظ داشتن شعور روشنفکرانه, درکمبود وضعف!معلوم وآشکار میشود ودرست همینجاست که تفاوتهای ذهن روشن با دیگرمردم معلوم وآشکار میشود یک انسان عاقل ومنطقی نیاز به تندی کردون وخشم گرفتن بر دیگران ندارد کسی که در دیدگاه فکری خود با دیده ای روشنفکر بدنیا مینگرد مسلما منطقی برای خود دارد که در آن منطق دست به یقه شدنهای زبانی وجسمی اصلا وجود ندارد چه به زبان تهدید باشد که درست به مانند زدن روحی فردی است چه دست بلند کرده وبر چهره ای بکوید که زدن علنی وآزار رساندن جسمی به فردیست واین دست به یقه شدن های مردم عامی را حتی نمیتواند باورکند ودر عقل خود انرا معنا کند درنتیجه خود نیز در بحث به شکل روحی و زبانی با کسی درگیر نمیشود وزمانی هم که دربحثی شرکت میکند نه از آنروست که قصد دارد کسی را بکوبد که هدف آن است که اآن شخص را قانع وروشن سازد همین مطلب است که درمیان مردم عام درک نمیشود وبسیاریاز سیاستمدارانی نیز که بناگهان برافروخته شده وبه ستیزه زبانی میپردازند ونمونه ی همینگونه انسانها هستند که قادر نیستند با منطق زبان دربحثی شرکت کنند واز آنجهت جبهمه میگیرندکه از اول ورود باین بحث خود را آماده ی جبهه گیری کرده بودند ساده تر اگر بگوئیم ستیزه جوئی که برای ستیز به میدان میآید نمیتواند انسان روشنفکری باشد چرا که روشنفکر با کسی دشمنی ندارد وکسی را نیز دشمن خود نمیپندارد وایشان قادرند دوست بدارند وببخشند وقادرند درک کنند که هستند کسانی که درک نمیکنند اما دلیلی با انسان ستیزجو در زندگی خویش نمی بینند که بخواهند ادامه دهندکماینکه ایشان همواره و همیشه با زبانِ اندیشه وفکر , افکار ومنطق ونظریه ی خود را ابراز کرده است و کماکان نیز همین روش را ادامه خواهد داد. عصبانی شدن وخشم گرفتن چیزیست که درهمگان وجود دارد وانسان زمانی که صبر خویش میبازد به عصبانیت وخشم برمیخیزد اما حتی دراین زمان نیز هدف «ستیزه جوئی» نیست که شخص عاقل ودانا زمانی دیگر صبر خویش رااز کف داده وبه خشم میرسد که میبند درک نمیشودوشخص متقابل او متوجه ی این نمیخواهد بشود که او دراین بحث نظر خئد را اعلام میدارد وبااو دشمنی شخصی ندارد واگر نظری که عنوان میکند بیبیند که درک نمیشود ومفهوم گفتار او به شکل دیگری برداشت میشود مشخص است که امکان به خشم آمدن او هم باشد وبسیار دیده ایم که درست درست برعکس عمل میکند یعنی بااینکه به خشم آمده اما ترجیح میدهد درجائی که درک نمیشود سکوت کند چراکه هرچه بگوید نیز به شنونده ومخاطبی که نه شنونده است نه منطقی فایده ای ندارد. اینجا دیگر کلام وحرف وسخن واژه ها معنائی ندارد اینجا درواقع فقط صدا ست که سخن میگوید ونه بدنبال نتیجه ایست نه بدنبال موافقت به همفکری رسیدن ونیجه ای گرفتن وبه صلح رسیدن اینجا جمله ها وواژه ها تنها در خدمت این بکار گرفته میشود که شخص حرف خود را درست ویا غلط میخواهد ثابت کند وراه حل را درستیزه جوئی زبانی یافته است واز طریق بازی با کلمات سعی میکند که شخص مقابل را به سکوت بکشاند تا پیروزی او اعلام شود درصورتی که بسیار مواقع انسان بااینگونه افراد فقط سکوت میکند که بی جهت وقت خود را تلف وهم تلف نکرده باشد ومیدان بیشتر برای جولان چنین فردی باقی نگذارد که میداند بیفایده است وبی ثمر واین اگرچه در فکر او پیروزی ودر فکر تماشاگران بحث قالب شدن این شخص بر فرد متقابل است اما انسان عاقل میداند ومیفهمئ که این سکوت به معنای این نیست که باتو موافقم یا گویای رضا نیست که درمثل شنیده ایم که میگویند: سکوت علامت رضاست بلکه تنها باین دلیل است که او میداند بیش ازاین سخن گفتن ویاسین به گوش او سر دادن وخواندن نه تنها انتهائی نخواهد داشت بلکه این فرد از آنجهت که به قصد کوبیدن وسرکوب کردن آمده است قصد صلح واشتی ندارد که بخواهد او نیز برای ان تلاش کند واگر هدف صلح وتلاش نیست ومغلوب شدن اندیشه ای بر اندیشه ی دیگر است دیگران نیز این شعور ودرک فکری را دارند که بین درست وغلط تمایز وتفاوتی قائل شوند اینجاست که عاقل فهم درست وغلط بودن فکر اندیشه ونظر خود را به جممه وبه آن شخص واگذار میکند چون اصرار برچیزی که نمیخواهند بپذیرند تنها اصرار براین است که به سیری که خود را گرسنه احساس نمیکند غذای مجانی بدهند وفکر این اشخاص آنقدر پرشده وتغدیه شده از افکار نادرست هست که قادر به جادادن غذاب فکری مناسبی نباشد واندقر مسموم افکار شده است که حتی غذای سالم فکری شما فکر مسموم اورا قادر به باز پس زدن سم ذهنی وفکری او نیست ودراینجاست که سکوت بهترین راه چاره با افرادیست کمه جز فکر خود برای فکر احدی ارزش قائل نیستند وحتی حاضر به شنیدن گفتار واندیشه سخن دیگری نیز نیستند وپنبه برگوشی گویائند که نمیدانند گاه باید ساکت بود وشنید شاید آنچه میشنود واژه ای وجمله ای ارزشمند باشد که یادیگری آن خود بهترین هدیه وارمغانی ست که فردی میتوانست به ایشان بدهد.ستیزه جو هرگز واژه های دیگران را نه میشنوند ونه میخواهد بشنود.چراکه تصمیم فکری خود را گرفته است او معتقد است که حق بااوست وهمین برای او کافیست که بحث برای او تنها بازی با کلمات باشد وانقدر ادامه دهد که شخص خسته شده یا سکوت کند یا به خشم آمکده مجلس را ترک کند تا ثابت شود حق بااو بود ودرنهایت نیز خواهد گفت اگر جوابی داشت سکوت نمیکرد ارگر منطقی داشت با آن جلو میامدو از مجلس واز میتان جمع بیرون نمیرفت میماند ومیگفت واینگونه مغلطه بازیها را بسیار حتی درمیان خویشاوند خمویش نیز میتوانیم ببینیم ودرجامعه ی شهری ودرطول زندگی ودر مکانهای گسترده تر در سیاست وسیاست بازی های دنیا.

¤ فصل شکفتن واژه ها¤

در کُنج شهر

سرگردان واژه های تردید

در عبور تند چرخ ها وگاه ها

چه سرگردانند

ای همکلام عشق

برای باغچه از فصل روئیدن بگو

در شهر جز

دود ونگاه های مانده بر خاک

هیچ نمانده است

وکودکان توپهای رنگی خویش را

در پستوی خانه

فراموش کرده اند

بازی بودن وزندگی را

در چرخهای گذران وگامهای تند می بینم

که از عشق هیچ نمیداند

وجز عقربه های ساعت

نگران هیچ چیز نیست

واژه هایم دردمند سخن

باز مانده اند

وصدای " آه " در هیاهوی چرخها

با خاک یکی میشود!

واژه هایم را به دانه های بهار می بخشم

که شکفتن را آغازی داشته باشد

درفصل جوانه ها

آنگه که

چتر ها باران را انتظار می کشند

وآه دیده ها اشک را

بامن بگو

فصل رویش دل در کجاست !؟

دوم اردیبهشت 1387/02/02

¤ شعر از: فـــرزانه شـــیدا¤

دربحث وگفتگو درزمینه های مختلف فکری همواره سخنگو یا مخاطبی که با جبهه گیری اولیه پیش از حتی شروع بحث به مجلسس میرود وتنها بخاطر جبهمه ای که از پیش گرفته بطور مداوم از قضایا برداشت غلط کرده وبا وجنگیدن زبانی قصد به کرسی نشاندن حرف خود را دارد دیگر بحث وجدل ندارد ائ نمیخواهد حرف شما را بشنوند او اصلا قصد ندارد با شما موافق باشد واین بحث هرچه بیشتر ادامه پیدا کند مسلم است درنهایت به خشم میرسد یت به تلف کردن وقتی که میشد از آن سودی بهتر برد درنتیجه عاقل هرگز به کسی که درنادانی فکر خود دست وپا میزند بحثی را ادامه نمیدهد وحتی ترجیح میدهد با چنین شخصی دریکجا وحتی در اتاق هم نباشد که بودن با کسی که فقط «میگوید» اماهرگز نمیشنودوهرگزموافق با شما نیست وهمواره مخالف تمامی گفته های شماست وبااو شخن گفتن چون سخن گفتن به دیواری ست که حداقل دیوار سکوت اگرچه راه شنیدن را نمیداند لااقل سکوت را میداند..

____ پنجره ای رو به عشق ,سروده ی فرزانه شیدا ____

اگر میشد

پنجره ای گشود به باغ محبـت

به باغ دلهای عاشق

اگر میشد

گلهای گلشـن محبت را..بـوئید

اگر میشد باغبان عشــق بود و

پاســدار مهـربـانی

هـرگـز دلـی نمی شکســت

هــرگز محبتــی فراموش نمیشد

هـرگز دلی تنهائی نمی کشیــد

و مهـربانی

شکـوفـه های پر عــطر خویـش را

درباغ روح انسـانی

شکفتنـی همیشگی داشــت

در طــراوت روح

اگر مـــیشد

پنـــجره ای گشــود

به باغ محبــت ها

و دل را به عشــق

بخشید

اگر میشد

____سروده ی فرزانه شیدا_____

درواقع ساده تر ازاین نمیشود گفت که کجای دنیا دیده اید,که عاقلی شخصی دیوانه یا احمق یا نادانی را بعلت اینکه اینگونه است کتک بزند ؟ آنهم به گناه اینکه عقل کاملی ندارد یا قادر نیست بفهمد حال بهر دلیلی که درک نکردن ونادانی نیز بی دلیل نیست یا نقص وضعفی در شخص باید باشد یا ناآزموده ای کم سن است یا فردی بیسواد است درکل انسان ستیزه جو انسانی معمولی با روح وفکر سالم نیست وبه گونه ای انسانی بیمار است که نیازمند یاری از سوی یک روانشنساس میباشد ودچار کمبودها وصعفهائی ست که ازاوانسانی ستیزه جو میسازد ودر عین حال در کجای رسم انسانیت ودرکدامین کتاب ومکتب ودین وآئینی نوشته شده است که دیوانه را بزن ونادان راتنبیه کن یاکودکی راکه نمیداند برای اینکه نمیداندوبااین توجه که میدانید که او نمیداند می بایست بیآموزد, تنبیه کنیم وبزنیم کهاگر نمیداند ونمیفهمد گناه ماست که قادر نبوده ایم باو یاد بدهیم وبفهمانیم . ما دوست داشتن را فراموش میکنیم زمانی که به ستیز برمیخیزیم زمانی که بایکدیگر دشمنی میکنیم وزمانی که یا چاه راه دیگری میشویم یا چاه کن راه دیگران. وبااینکه دنیا را نمیتوان با یاری احساسات به گردس درآورد اما انسان بودن نیز شامل داشتن احساس حس مسئولیت نیز هست وآدمی میبایست در نحوه ی زندگی وعملکرد خود ودر شیوه های مخصوص زندگی خودد با دیگران وبا جامعه, ازآن دیدگاه خشک وقالبهای فکری بدون احساس , گاه نیز بدرون وروح خویش رفته وبا درهم آمیختن فکر وروح به عملکردی رو آورد که در آن پای انسان یا قلبی یا یک زندگی یا انسانیت درمیان است دراینجا تنها قالب های خشک باید ها جوابگو نیست که اگر خشمی برانگیخته میشود نیز گایه های احساسی دارد که عقل طغیان میکند اگر ستیزی ایجاد میشود نیز درونمایه احساسی دارد که شخص خود را در خطر میبیند واحساس میکند که حقی ازاو باطل وضایع شده است که به ستیز برمیخیزد درواقع هیچ احساسی بدون دلیل بروز نمیکند وهیچ عملی درانان حتی تنفر وخشم بدون درونمایه هاس احساسی دروجودی شکل نمیگیرد انسانی که پایه زندگی خویش را نیز بر ستیزه جوئی میگذارد از اجساسی سرخورده وبه جان آمده است که اینگونه عمل میکند یا مخافتهای پیرامون خود را دیگر تاب نیآورده است که به ستیز متقابل برمیخیزد یا اینگونه درخانه ای ستیزجویانه پرورش یافته است که ستیز را تنها چاره راه اعمال وثبات حرف خود میشناسد وعادتهای زندگی او به نوعی درهم ریخته شده است که دشمنی وخشم وستیزی را درپی داشته است هیچیک از اعمال انسانی بر اساس ایسنکه فقط فکر میگوید که اینکاررابکن نیست چراکه فکر ودل واحساس وروح واندیشه با همبستگی باهم اقدام به عملی میکنند وقتی که ما دستور عملی را صادر میکنیم وآنگاه است که عملکرد ما شکل میگیرد درنتیجه اینکه بپنداریم که فردی تماما با مغز عمل میکند ونقشی از احساس دراو نیست کاملا اشتباه است چراکه کسی چون هیتلر هم احساس خشم وتنففر را باخود میکشید که اینهمه ادمکشی وجنایت شکل گرفته در تاریخ ماندگار شد چنگیز نیز به همچنین پس سیاستمداران دنیا که دنیا را ازدیدگاه سیاسی مینگرند نیر نمیتوانند انسانهائی کامل خشک باشند که بخواهند ونخواهند با احساس مردمی وملی نیز روبرو هستند ونمیتوانند که بخاطر انکه همواره بدون احساس وتنها با مغز جوابگو ی خود وزندگی خود بوده اند ملتی را بدون نشان دادن همدلی وهمپائی وهمراهی باخود همراه کننذ که انسانها دردرجه ی اول خواهان این هستند که بدانند کسی را که باوبه چشم بزرگتر خویش نگاه میکنند چه در کانون خانواده باشد چه شهر چه کشور ایا کسی هست که از تمامی احساسات انسانی برخوردار باشد که فردا عملکرد خشم وبی احساس او توقع این را نداشته باشد که مردم عامی ارتش وسربازان زیر دست او باشند نه مردمی که موظف است خود بایشان خدمت کند درنتیجه درمییابیم انسانی که از نوع احساسات بشری خالی باشد دچار کمبودهای فرهنگی واجتماعی نیز هست درغیراینصورت چگونه میشود حامی افراد ونزدیکان وشهرو جامعه وکشوری بود که به آن احساسی نداشته باشیم؟ودرمقابل آن احساس وظیفه نکنیم؟تنها زمانی انسان به پرخاشجوئی وستیزه گری میپردازد که این احساسات را به گوشه ای نهاده باشد وخود را خالی ازهمه احساسات خوب نموده وتنها به خشم وکینه وتلافی فکر کند نه به حق وباطل دوستی وصلح یاوری وهمراهی درنتیجه عشق به اشخاص بیه خانواده به جامعه به کشرو میبایست درفرد فرد اجتماع باشد تا یکی رهبر والگو باشد یکی استاد یکی والدین یکی بزرگ جمع وبتا همین ترتیب انسانها درقبال یکدیگر موظفند که حقوق انسانی یکدیگر را ارج نهاده احترام وعشق ومحبت انسانی خود را به حرمت خود هم شده نگه دارند.پس کمبود عشق درونی وعاطفی واجتماعی وعقلی وفرهنگیست که انسانی پرخاشگر وستیزه جورا میسازد. بزرگان عالم نیز این را برخود وظیفه میدانند که اندیشه های درستی را که باعث صلح میان انسانهاست در بین مردمان ترویج دهند ومسلم است که کسی که چنین هدفی را دنبال میکند نه انسانیست که بدنبال دشمنی وکینه ورزی وستیزه جوئی باشد نه با مخاتلفان خویش دشمنی بورزد وتهدید کند ودر ستیز با آنان بدنبال این باشد که انان را مغلوب کرده برسرحجای خود بنشاند ویا برانان غلبه کند که اندیشه ی برحق چه بخواهیم چه نخواهیم جایگاه خویش را پیدا میکند حال چه در دست روشنفکری به دنیا داده شود چه عاقلی درسخنی بازبگوید ومیکرفونی دردست داشته باشد چه حتی نادانی میکروفون بدست ,اندیشه های احمقانه خود را به گوش جهانیان برساند که احمقها میپذیرند وعاقل اما دراینجا می ستیزد, که چون پای« انسان وانسانیت» درمیان باشد وحق وحقوق انسانی باید ستیز را بر سخن برگزید و باید حق را گرفت وباید پیروز شد.اما ستیز با اندیشه ای برتر یاآنچه که حق وانسانیت رازیر پابگذارد ودرستیز با کسی باشد که حق راستین خود را طلب میکند اگر این حق به روا باشد وعاقلانه ومنطقی هرگز یک روشنفکر واقعی با آن ستیزی نخواهد داشت که تلاش میکند حق اورا پایمال نکند وچنانچه چنین نکرد , دیگرهرچه صد آن انجام دهد دشمنی وخود پرستی وخودخواهیست نه انسانیت نه برحق بودن نه حتی انسان بودن .همواره ستیزی که درآن «فکر» نابود کردن انسانی وجان موجود زنده ای درمیان باشد کاری انجام شده ازسوی عاقلان نیست که عاقل تاانجا که بتواند تلاش میکند دشمنی ها را فرونشانده دوستیها را ترویج دهند وبه حکم اندیشه وبا منطقی محکم جوابگو وپاسخ دهنده وحتی یاری دهنده کسی باشند که دچار مشکلی ست ویا ناراضیست وهمواره تلاش میکند تابرای صلح وارامش , بکوشدکه هرگز با تهدید نمیتوان ازکسی تدرخواست ارامش کرد ومعمولا جواب برعکس میدهد وعاقل نیز اینرا میداند که تحریک احسات فردی انسانها درهر زمینه ای که باشد به صلاح نیست چرا که قدرت خشم اگر با ستیزه جوئی همراه شود آنگاه این نیز قدرت کمی نیست .وچنانچه اندیشه ی روشن دانا وبزرگی انقدر روشن باشد که بداند دیگر جای ستیز است انگاه نیز ستیز او ستیزی نابرابر نخواهد بود که تلاش بیشاز هرچیز بر این گذاشته خواهد شد که کمتر انسانی دراین میان صربه ببیند ولی شما درخانه ای اگر مجسم کنید که والدینی بی سواد همدیگر را وکودکان را بباد کتک بگیرند شاید زیاد تعجب نکنید واگر فردا خواهر وبرادر همان خانه نیز همدیگر را در کمال بیرححمی بباد کتک وناسزا بگیرند نیز تعجب نخواهید کرد اما هرگز دردنیای بزرگان وعاقلان واندیشمندان دست زدن وزبان ناسزا جوابگوی اعمال اشتباه ودرک نکردن های دیگران نیست که این کمال کوته فکری بشر است اگر بپندارد که دست زدن جوابگو خواهد بود وتربیت کننده .ما برای انکه درک شویم نیامند انسانهائی هستیم که قادر به درک باشند اما چگونه میتوانیم از کسانی توقع درک شدن داشته باشیم که نه آموزشی دیده اند ونه حتی اموخته اند که می بایست چگونه بود تا یک انسان آزمئده ودانا وکامل بود.

¤ سروده ی :«احمدرضا احمدی » ¤

در کمین اندوه هستم

بانو!...مرا دریاب

به خانه ببر

گلی را فراموش کرده ام

که بر چهره ام نمی تابید

زخم های من دهان گشوده اند

همه ی روزگار پر، از اندوه بود

بانو مرا ، قطره قطره دریاب

در این خانه

جای سخن نیست ، زبان بستم

عمری گذشت

مرا از این خانه ، به باغ ببر

سرنوشت من

به بدگمانی

به خوناب دل ،‌خاموشی لب

اشک های من بسته

بر صورت من است

هیچکس یورش دل را

در خانه ندید

بانو ! من به خانه آمدم

و دیدم

که عشق چگونه

فرو می ریزد

و قلب در اوج

رها می شود

و بر کف باغچه می ریزد

بانو! مرا دریاب

ما شب چراغ نبودیم

ما در شب باختیم

¤ سروده ی :«احمدرضا احمدی » ¤

درتمامی دنیا نیز ثابت شده است کودکی که با کتک بزرگ میشود فردا دست کتک اونیز بردیگران بلند خواهد بود ونین انسانی قادر نیست دید رذوشنفکرانخه ای داشته باشد که اگر بدنبال اندیشه های روشن رفته وخود خویش را پرورش دهد ازاعمال خود وخانواده خود نیز شرم خواهد کرد چه برسد باینکه بخواهد درجامعه واجتماع وکشوری منطق عمل او زدن باشد وناکار کردن دیگران برای انکه خود را ثابت کرده وموقعیت خویش را ازدست ندهد .وهرکجا چنین چیزی دیده شده است در پشت صحنه ی آن انسان عاقلی وجود ندارد که منطق عاقلانه وروشنفکرانه ای وجود داشته باشد.درنتیجه انسان هرگز به کمال فکری خویش نخواهد رسید اگر شیوه ی عملکرد زندگی او استوار برزورگوئی وستیزه جوئی باشد چراکه عاقل دست برنادان بلند نمیکند وعاقل با عاقل نیز نمیجنگد چراکه اگر عاقل بود با عاقلی درگیر نمیشد واین کمبود فکری اوست که عاقلی دیگر را کمتر ازخویش پنداشته وبااو درگیر شده وبحث وجدلی به بیهوده را سرمیگیرد که عاقل واقعی درقبال نادانی که تصور میکند عاقل است یا سکوت میکند یا شیوه ای برمیگزیند که بصورت عملی اورا براین مسئله هشیار کند که نادانی از سوی اوست نه ازکسی که هدف خویش میشناسد وگامی به ناحق برنمیدارد وراهی به ناصواب نمیرود وانشان را درمقام انسانی درهرمرتبه ای که هست ارج میگذاردچون انساناست ومخلوق خداوندی که همان خداخواستار بودن عاقل ونادان وخوب وبد دراین جهان است واگر حکمی باید بربودونبود انسانی صادر گردد حق خداست نه حق بشرکه جز این باشد او قاتل محسوب میشود وگناهکار دردید خداومند ودنیاو آنکس که میبازدهمان است که ستیز را راه حل به کرسی نشاندن حرف خود میداند.

*ـ ستیزه جویان ، کشته اندیشه های پلید خویش خواهند شد . ارد بزرگ

¤ مرغ باران از:« احمد شاملو » ¤

در تلاش شب که ابر تیره می بارد

روی دریای هراس انگیز

...و ز فراز برج باراند از خلوت، مرغ باران می کشد فریاد خشم آمیز

و سرود سرد و پر توفان دریای حماسه خوان گرفته اوج

می زند بالای هر بام و سرائی موج

...و عبوس ظلمت خیس شب مغموم

ثقل ناهنجار خود را بر سکوت بندر خاموش می ریزد، -

می کشد دیوانه واری

در چنین هنگامه

روی گام های کند و سنگینش

پیکری افسرده را خاموش.

...مرغ باران می کشد فریاد دائم:

- عابر! ای عابر!

جامه ات خیس آمد از باران.

نیستت آهنگ خفتن

یا نشستن در بر یاران؟ ...

...ابر می گرید... باد می گردد

و به زیر لب چنین می گوید عابر:- آه!

رفته اند از من همه بیگانه خو بامن...

من به هذیان تب رؤیای خود دارم

گفت و گو با یار دیگر سان

کاین عطش جز با تلاش بوسه خونین او درمان نمی گیرد.

...اندر آن هنگامه کاندر بندر مغلوب

باد می غلتد درون بستر ظلمت

ابر می غرد و ز او هر چیز می ماند به ره منکوب،

مرغ باران می زند فریاد:- عابر!

درشبی این گونه توفانی

گوشه گرمی نمی جوئی؟

یا بدین پرسنده دلسوز

پاسخ سردی نمی گوئی؟

...ابر می گرید... باد می گردد

و به خود این گونه در نجوای خاموش است عار:

- خانه ام، افسوس!

بی چراغ و آتشی آنسان که من خواهم، خموش و سرد و تاریک است.

...رعد می ترکد به خنده از پس نجوای آرامی که دارد با شب چرکین.

وپس نجوای آرامش

سرد خندی غمزده، دزدانه از او بر لب شب می گریزد

می زند شب با غمش لبخند...

...مرغ باران می دهد آواز:

- ای شبگرد!

از چنین بی نقشه رفتن تن نفرسودت؟

....ابر می گرید ...باد می گردد

و به خود این گونه نجوا می کند عابر:

- با چنین هر در زدن، هر گوشه گردیدن،

در شبی که وهم از پستان چونان قیر نوشد زهر

رهگذار مقصد فردای خویشم من...

ورنه در این گونه شب این گونه باران اینچنین توفان

که تواند داشت منظوری که سودی در نظر با آن نبندد نقش؟

مرغ مسکین! زندگی زیباست

خورد و خفتی نیست بی مقصود.

می توان هر گونه کشتی راند بر دریا:

می توان مستانه در مهتاب با یاری بلم بر خلوت آرام دریا راند

می توان زیر نگاه ماه، با آواز قایقران سه تاری زد لبی بوسید.

لیکن آن شبخیز تن پولاد ماهیگیر

که به زیر چشم توفان بر می افرازد شراع کشتی خود را

در نشیب پرتگاه مظلم خیزاب های هایل دریا

تا بگیرد زاد و رود زندگی را از دهان مرگ،

مانده با دندانش ایا طعم دیگر سان

از تلاش بوسه ئی خونین

که به گرما گرم وصلی کوته و پر درد

بر لبان زندگی داده ست؟

...مرغ مسکین! زندگی زیباست ...

من درین گود سیاه و سرد و توفانی

نظر با جست و جوی گوهری دارم

تارک زیبای صبح روشن فردای خود را

تا بدان گوهر بیارایم.

مرغ مسکین! زندگی، بی گوهری

این گونه، نازیباست!

***

اندر سرمای تاریکی

که چراغ مرد قایقچی به پشت پنجره

افسرده می ماند

و سیاهی می مکد هر نور را در بطن

هر فانوس

و زملالی گنگ

دریا... در تب هذیانیش

با خویش می پیچد،

وز هراسی کور

پنهان می شود

در بستر شب

باد،و ز نشاطی مست

رعد ، از خنده می ترکد

و ز نهیبی سخت

ابر خسته ...می گرید،-

در پناه قایقی وارون پی تعمیر بر ساحل،

بین جمعی گفت و گوشان گرم،

شمع خردی شعله اش بر فرق می لرزد.

...ابر می گرید ...باد می گردد

وندر این هنگام

روی گام های کند و سنگینش

باز می استد ز راهش مرد،

و ز گلو می خواند آوازی که

ماهیخوار می خواند

شباهنگام

آن آواز... بر دریا

پس به زیر قایق وارون

با تلاشش از پی بهزیستن،

امید می تابد به چشمش رنگ.

...می زند باران به انگشت بلورین ... ضرب

با وارون شده قایق

می کشد دریا غریو خشم

می کشد دریا غریو خشم

می خورد شب

بر تن... از توفان

به تسلیمی که دارد...مشت

می گزد بندر

با غمی انگشت.

...تا دل شب از امید انگیز یک اختر تهی گردد.

ابر می گرید...باد می گردد...

¤ سروده ی :«احمد شاملو » ¤

اگر ازدیدگاه سیاسی باین مسئله نگاه کنیم میتوانیم نگاهی بر نطر وتفکر یک استاد علوم سیاسی داشته باشیم ودیدگاه فکری اورا نیز بررسی کنیم:«محمد جواد غلامرضاکاشی استاد علوم سیاسی » در یادداشت جدید خود چنین نوشته است: «همبستگی و ستیز» دو عنصر جدایی ناپذیر نظم سیاسی‌اند. می‌توان با احساسات رمانتیک، همه عالم و آدم را دوست داشت. اما نظم سیاسی با این حس رمانتیک بیگانه است. چرا که سنگ بنای سیاست را بر تنازع میان منافع استوار کرده‌اند. زیاده از حد، دوستی و عشق به همگان، منطق سیاست را کور می‌کند و خود از عوامل ظهور خشونت در عرصه سیاسی است. همیشه با کسانی همبسته‌ایم، به این واسطه که قرار است با کسانی دیگر رویارو شویم و *ـ رویارویی با کسانی نیازمند همبستگی با کسانی دیگر است. سیاست همواره کسانی را موضوع محبت و عشق قرار می‌دهد و کسانی را موضوع ستیز و تقابل. اما هنگامی که نفرت و میل به« ستیز» با دیگران نیز بیش از حد فزونی می‌گیرد، به نحوی دیگر، منطق سیاست کور می‌شود. مثلاً هنگامی که طرف‌های« ستیز» متعدد و متکثر می‌شوند کم کم امکان‌های همبستگی برای کنش سیاسی نیز مسدود می‌شود. در این بیست و چند سالی که از انقلاب گذشته است، ما هر روز به بار نفرت در عرصه عمومی افزوده‌ایم. حس همه جا حاضر نفرت، راه بر سیاست ورزی را مسدود کرده است. در ایده انقلاب، ستیز و نفرت حضور داشت. اما میل به « ستیز» از سوی همگان متوجه حلقه‌ای محدود بود. شاه و اعوان و انصار او. در عوض بار همبستگی بود که در اوج خود قرار داشت. در کیسه همبسته ساز انقلاب، همه می‌گنجیدند. البته همین اشتیاق و همبستگی انبوه بود که سروکارمان را به آنسوی طیف انداخت. پس از پیروزی آنچه همه بر آن وفاق داشتند آن بود که نظام شاهنشاهی و امپریالیسم حامی او، با انقلاب ریشه کن نشده‌اند. انقلاب هنگامی به پایان خواهد رسید که این ریشه‌ها از بن کنده شوند. چنین بود که همه مشغول لخت کردن دیگران شدند تا نشانگان وابستگی به امپریالیسم را در دیگری بجوبند. از سوی نظام سیاسی همه مخالفین خواسته یا ناخواسته وابسته به امپریالیسم بودند، از نظر مخالفین نیز، نظام نماد و پایگاه امپریالیسم و سلطه جهانی بود. بین خود مخالفین نیز این نزاع با حرارت جریان داشت، بین جناح‌های موجود در نظام سیاسی نیز. «ستیز »از یک استثناء به یک قاعده همه جا حاضر بدل شد .به تدریج منطق مخالفین در اثبات وابستگی نظام به امپریالیسم سست شد. اما در عوض امپریالیسم کم کم چهره‌ای دوست داشتنی پیدا کرد و زبان مخالفت دگرگون شد. کسانی نظام سیاسی را با نامی جدید خواندند: فاشیسم و دیکتاتور و توتالیتر. ماجرا به همین حد خاتمه نیافت، عرصه سیاسی ما در هر دوره نظم واژگانی تازه‌ای برای تولید ستیزهای تازه زائید. سکولارها، غرب‌زدگان، مرتجعین، عقب‌ماند‌ه‌ها، خشونت‌طلب‌ها، بی‌سوادها، لاابالی‌ها، ملی‌گراها، لیبرال‌ها، گوریل‌ها..... بیائید تا امروز که مساله به بزغاله‌ها نیز کشیده است. از همه میراث انقلاب، بیشترین استفاده برای تولید خشم و نفرت علیه دشمنان انقلاب شد، غافل ازآنکه اصل سرمایه در این مسیر از دست می‌رود و آنچه در بدو امر از همبستگی مفرط روئیده بود، رنگ نفرت مفرط به خود می‌پذیرد. دمکراسی خواهی نیز که رویاروی میراث انقلابی ظهور کرد، در تولید ادبیات ستیز و نفرت، دست کمی نداشت. امروز نه گوش شنوایی برای اتهامات نظام سیاسی هست و نه مخالفین او. امروز تنها چیزی که گوش و دل مردم را پر کرده است، زبان پررنگ ستیز و نفرت در عرصه عمومی است. زبان منتشر در عرصه سیاسی، پیش از هر چیز مخاطب خود را به ستیز علیه کسی فرامی‌خواند و صرفاً باب دوستی تو با دیگران، به واسطه موضوع مشترک ستیز و نفرت است. به این ترتیب، ذخائر سیاسی ما برای تولید ستیز، الحمدالله پر شده است. اما ذخائرمان برای تولید همبستگی سیاسی خالی است. به همین جهت ستیز نیز بلاموضوع شده است، چرا که« ستیز» در عرصه سیاسی، پیشاپیش مشروط به تولید همبستگی است. همبستگی کسانی که علیه کسان همبسته دیگر. هنگامی که توازن معقول میان همبستگی و ستیز به هم می‌خورد، باب سیاست بسته می‌شود. آنگاه خرد سیاسی نیز رخت از میان برمی‌بندد.

مردم از صحنه غایب‌ می‌شوند و سیاست در غیاب مردم خطرناک خواهد بود. سیاست در غیاب مردم، کسانی را بیش از حد شجاع می‌کند و کسانی را بیش از حد ترسو. کسانی را تحریک می‌کند تا علم و کتل بر زمین مانده آرمان‌های انقلابی را به کف بگیرند و شبانه به راه بیافتند با این امید که تا مردم خوابند، یک تنه، قله‌های پرافتخاری را فتح کند و مثل یک قهرمان تاریخی در میان استقبال میلیونی مردم به شهر بازگردد. حال چه فرق می‌کند، کسانی در سمت رسمی کشور نشسته اند، و یک تنه علم ستیز با تمام کفر را در دست دارند، کسانی هم در لباس اپوزیسیون کشور را ترک می‌کنند تا با میراث گهربار آزادی و دمکراسی به کشور بازگردند. کسانی بیش از حد شجاع می‌شوند، کسانی هم مثل من بیش از حد ترسو. اما به عرصه سیاست بنگر، مثل کوه سردی پیش چشم همه ما، لبخند مضحکه آمیز می‌زند. قهرمانان، دست خالی‌اند و خجالت زده که چگونه به شهر بازگردند.از مردم می‌ترسندکه باچشم طعنه‌زن آنها را به سخره بگیرند. غافل از آنکه مردم سر در کاروبار زندگی خصوصی خود برده‌اند

¤پایان مقاله¤ دیدگاه ایشان را نسبت به معقوله ی « ستیز وهمبستگی» خواندیم درست وغلط آنرا به افکار شخصی ونوع دیدگاه خود شما میسپارم چراکه به شخصه معتقدم هرچقدر سیاست خشن وبدون احساس اما برای داشتن همبستگی با مردم ویاری دیدن از سوی مردم از سوی هر نظامی لازمه ی اصلی آن عشق به میهن ووطن است وهمچنین ا حساس متقابل مردم به وطن ورژیم حاکمم بر آن چرامه آنگونه که در اجتماع اروپا ودر نوع ونمونه ای نظامی وسیاسی آنان دیده ام همبستگی وهمراهی مردم با دولتمردان ودولت خود همپا ویکسالن است ودر مقابل یکدیگر خود را موظف به شنیدن وجوابگو بودن ودرعین حال همکاری وهمیاری میدانند کمااینکه دربخشها وفرگردهای پیشین نیز یاداوری کردم که جوامع بزرگ همواره مردم پشتبان وحامی دولت خود هستند وروز ملی ایشان روزی مبارک وخجسته برای ایشان است که با مهری ازصمیم قلب وبا عشقی آشکار درآن شرکت جسته ولباسهای ملی وسنتی خود را نیز میپوشند وپرچم خویش را نیز دردست وبروی لباسهای خود دراندازه های ک.چک چون گل سینه بر لباس زده وبر باکن ودیوار خانه ی خود نیز پرچم ملی خود را اویزان میکنند تا حمایت ملی خود را بدولت خویش وبه جهانیان نشان دهند و همراه بودن در رژه مردمی را وظیفه خود میدانند درنتیجه تاکنون بین دولت وملت ستیزی را شاهد نبوده ام که مشخص است اختلاف نظری نیز درمیان بیاید از سوی مردم به دولت میرسد واز سوی دولت نیز به مجلس رفته وتمام حزبهای حاکم در مجلس با همفکری آنرا تائید ورد میکنند وآنچه مشخص وواضح است این است که دلتمردان خود را موظف به شنیدن صدای مردم میدانند چراکه میداندد به یاری همین مردم بود که امروز بر صندلی مجلس ودر مقام کشورداری نشسته اند وهمیاری وکمک ورسیذگی به ملت را وظیفه ی خویش دانسته از هرنوع ستیزی با مردم وملت پرهیز میکنند چراکه همواره تاریخ ثابت کرده است که چنانچه مردم کشوری از حکومت خود راضی نباشد بقدرت همان مردمی که این حکومت قدرت گرفت به قدرت همان مردم نیز از صندلی حکومتی به زیر خواهندد افتاد درنتیجه رضایت مردم وملت در سرلوحه ی قانون هرکشوری قرار دارد ونمونه رفتارهائی که بین دولتمردان ومردم را شاهد بوده ام همواره رفتارمتقابل محترمانه همراه با مهر ودوستی وهمدلی بوده است ودر قوانین ملی هر کشوری نیز مردم وملت رای دهنده ی قوانین مجلس هشتند ومجلسیان اجرا کننده گان خواسته های مردمی هستند.درنتیجه ستیز چه در سیاست چه در شهر چه درخانه هرگز جوابگوی درستی بر مشکلات عام وخاص نبوده است وهرگز نیز نتیجه ای شایسته ودرخور یک نظام انسانی را که میبایست بر پایه ی صلاح وامنیت وصلح وارامش مردمی باشد در ستیز با مردم نمیتوان شاهد بود وتاریه نیز گویای این مطلب درتمامی جوامع دنیا بوده است.وهرگز نیز انسان دانا وعاقلمردی اندیشمند وبا تجربه مشگل خود با دیگران را ازراه ستیز وجدال حل نمیکند که اینگونه سیاستی هرگز جواب مصاعدی در هیچ مکان وموقعیتی در زندگی نمیدهد وهمواره تلاش همگان چه در زندگی چه در سطح جامعه چه در دنیا براین بوده است که مشکلات را بگونه ای حل کنند که امنیت وارامش وصلح برقرار شده وهمگان دراین کانون جمعی راضی باشند تا به نتیجه ای مثبت دست یابند وهمزیستی درستی انجام شده وهمگان باهم در محیطی ازرام قادر بادامه زندگی باشند واین چه درکانون خانه وخانواده با شد چه شهر وکشور وجهانی قانونی ترین ومنطقی ترین راه حلی ست که درآن حق هیچکس نیز ضایع نمیشود وتمامی افراد در شکل مساوی از حقوق خانه وخانواده وملت وکشور نیز برخوردار میشوند


¤ از:« احمد شاملو » غزلی در نتوانستن ¤

دستهای گرم تو

کودکان توامان آغوش خویش

سخن ها می توانم گفت

غم نان اگر بگذارد.

نغمه در نغمه درافکنده

ای مسیح مادر، ای خورشید!

از مهربانی بی دریغ جانت

با چنگ تمامی ناپذیر تو سرودها می توانم کرد

غم نان اگر بگذارد.

***

رنگ ها در رنگ ها دویده،

ای مسیح مادر ، ای خورشید!

از مهربانی بی دریغ جانت

با چنگ تمامی نا پذیر تو سرودها می توانم کرد

غم نان اگر بگذارد.

***

چشمه ساری در دل و

آبشاری در کف،

آفتابی در نگاه و

فرشته ای در پیراهن

از انسانی که توئی

قصه ها می توانم کرد

غم نان اگر بگذارد.

¤ از:« احمد شاملو » ¤

با تمامی توضیحات وتفاضیلی مکه دراین فرگرد به نظر شما رسید تنها باز بیک نتیجه میرسیم انسان عاقل ستیزه جو نیست و وهرگز نیز تبدیل بیک انسان ستیزه جو نخواهد شدمگر آنک دیدگاه واندیشه او همچنان دارای نقصان ها ونواقص فکری ونظری باشد که برای آن منطق درستی را نیافته باشدپس درمییابیم انسان عاقل واندیشمند درمقام انسانی بزرگ وفردی پرورش یافته انسانی صلح طلب وانسان دوست وعاشق است که عاشقانه بر جهان وجهانیان عشق ورزیده ودر هرمقامی که باشد عشق درونی خود را بردنیا وبشر فراموش نمیکند.

ستیزه جویان ، کشته اندیشه های پلید خویش خواهند شد . ارد بزرگ

*ـ بسیاری از ستیز ها ، برآیند دردها و گریه های دوران خردسالی ست . ارد بزرگ

*ـ برای نزدیکی و همگرایی خاندان خویش ، باید دستگیر یکدیگر شویم . ارد بزرگ

*ـ مرد دلیر بهنگام ستیز و نبرد ، همراهانش را نمی شمارد . ارد بزرگ

*ـ آنهایی که آمادگی برای پاسخگویی به تجاوز دشمن را با گفتن این سخن که : " جنگ بد است و باید مهربان بود ، درگیری کار بدیست" را رد می کنند ، ساده لوحانی هستند که خیلی زود در تنور دشمن خواهند سوخت . ارد بزرگ

*ـ بدخو ، عمرش کم است . ارد بزرگ

_____ پایان فرگرد ستیز _____

¤ نویسنده : فرزانه شیدا ¤


برگرفته از :

http://b4armannameh.blogspot.com/2010/02/blog-post_7185.html

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر